من سالها پیش مرده ام.

انسان حجمي است تاريک که هر اندازه گرداگردش بگردي، جز سياهي نمي بيني يا اعماقش را به درازاي سه دهه قدم بزني تا پاهايت به سرگرداني اعتراف کنند.
با تعريف دو مجهول پيچيده؛
ثابتي به نام خود و متغيري به نام ديگران.
ديگران هر چه که بوده، هميشه رمزي ناشناخته مانده. سرانجام تلاش تا اکنون من براي جستن يک قانون مشخص در جهتِ جهت گيري با ديگران، جز بي قانوني نبوده.
ديگران که هرچه زمان پيش تر رفت، دوري من از آن بيش تر شد.
کوچم بودم. آن زمان که پسرکي نحيف و لاغر اندام به خاطر ضعف ذاتي و بيماري از دنياي پسر بچه ها؛ دنيايي که در آن درگير مي شوي براي اثبات قوي تر بودن، ميخواي بزرگ شوي براي قوي تر شدن، شب ها را مي خوابي به اميد دين روياي قوي گشتن؛ طرد مي شد و مي شد هم بازي دخترکان. هم بازي اش خوب بود و هم، همبازي خوب؛ ولي ناراضي دل کوچکش بود که در هسته، آن نيز يک پسر بود عاشق آرنولد شوارتزنگر ترميناتور 2.
او دور شد، رفت، آنقدر رفت و دور مي شد تا نه صدايي از پسرهايي که در کوچه مشغول بازي فوتبال هستند بشنود و نه لبخندِ دختري را ببيند.
من بودم و جاده هاي خالي و ساکت.
من ماندم و چهار ديوار يک اتاق کوچک.
و در اين خلوت زندگي، حضوري را حس کردم که اگر چه ابتدا به سان يک شبح، هاله اي ترسناک بود اما به تدريج، ذره ذره، جز جز ءِ پيکر اش برايم لمس شدني شد.
ريحانه عزيزم،
من تنهايي را کشف کردم. من ديدم اش و او مرا خواند.هم صحبت هم بوديم، يکديگر را خواسته ايم، تن هايمان را در هم تنيده ايم. در تمام اين سالها روح من با سرشت تنهايي پيوند خورده، يکي شده، من در او هضم گشته ام و او در من انحلال يافته. امروز، من خود تنهايي ام.
ريحانه عزيز، تو از من مي خواهي که همراه هميشگي ات باشم. با تو بمانم براي تمام عمرت. در کاغذي سفيد مرا به شکل شاهزاده ي قصه اي نقاشي مي کني، به من نشانش مي دهي و مي گويي: "ببين، اين تويي".
من شاهزاده ي هيچ قصه اي نيستم. نه مرد قهرمان داستاني و نه خداي آب و خاکي.
من انسان ساده اي هستم که هميشه يک پسرک خواهد ماند و در تنهايي خواهد مُرد. اين را مي دانم.
که اگر بداني چه مقوله ي تا به چه حد مضحکي ست براي من، ازدواج!
تو لايق يک مرد هستي و يک صخره، که به آن تکيه کني، همانطور که مي خواهي؛ اما من باد سردي هستم روان وُ آرام وُ بي مکان.
ريحانه عزيزم، مرا "شيرين" خطاب مي کني و "جالب و خوب! ".
به ياد مي آوري آن روزي که در چشم هايم خيره شدي و گفتم: "در چشم هايم چه مي بيني"؟
به ياد مي آوري جوابت را؟
"چشم هايت آنقدر سياه است که نمي توان چيزي ببينم"
هميشه همينطور بوده، هميشه تا اين اندازه سياه بوده.
من پسري هستم که کـير پسر ديگري را مي خورد بدون ذره اي شرم.
آب زهدان يک دختر را سجده مي کند اما به خدا، در نماز، نه.
دشنام مي دهد با ولع تمام.
مفاهيم اخلاقي را به سخره مي گيرد و در جامعه اي که مردم اش زندگي را بدون دين نمي توانند تصوير کنند، تف مي اندازد به هيکل بي قواره ي دين و منحوس مذهب.
اگر همه اينها را به تو بگويم، باز هم مرا "جالب و خوب! " خطاب مي کني.
ريحانه عزيز، تو تکراري ترين و دوست داشتني ترين جمله را به من مي گويي؛
"دوستت دارم"
نمي داني؛ اما من پسر هرزه ام.
هـرزه. هرزه باشي مي تواني جمله ي "دوستت دارم" را بدون صرفه جويي مصرف کني و به هر که را که سر ارزني به آن تمايل داري، به آساني، دوست بداري.
هرزگي يعني اين.
من هـرزه ام، چون می توانم هر که را بخواهم، دوست بدارم، در چشم هایش نگاه کنم و با نفس ِ آرامی که بیرونش داده ام آرام بگویم: "دوستت دارم"؛ حتي دخترک بيچاره احمقي را که چند روز پيش ديدم، صدايش کردم و او تعمداً سرش را بر نمي گرداند.
مي تواني چنين چيزي را تحمل کني؟
ريحانه ي عزيز، از تو ممنونم. به خاطر دوست داشتن من.
دوستت دارم و هميشه به خاطر خواهم داشت که روزي دخترکي با لبخند هاي دلنشين، به من عاشق بود؛
اما، من يک عشق نيستم.


فقط سکوت...

انسان اشتباه مي کند،
گاه اين اشتباه در حق انسان ديگري ست،
گهگاه در جريان چنين اشتباهي درد و رنجي را به ديگران انتقال مي دهي.
اين مساله اتفاق مي افتد، شايد بارها و بارها؛ ولي تقريبا هيچ وقت افتادن اتفاقش را نمي فهمي. طبعتاً همه چيز براي تو خوب است وُ عادي وُ راحت. اما، گاهي حادثه اي پيش مي آيد که تو را متوجه شارش اين جريان رنج و مکنت از خودت به ديگري مي کند.
به ندرت پيش مي آيد، اما خب، پيش مي آيد.
آن وقت است که دنيا به خوبي قبل نيست. عادي نيست. ديگر راحت نيست. ناراحت کننده است. دردناک است. خجالت آور است.
درد و عذابي را که انتقال دادي، جذب ميکني. غم ديگران را که تو مسئول آن هستي مي بييني، حس ميکني و وقتي حس اش ميکني گويي چندين برابر شده. شکنجه ي بدي ست. ميخواهي گريه کني اما اشک هايت اين لطف را در حق ات نمي کنند که با آمدنشان بار اندوه ت را سبک تر کنند. دلت ميخواد دردت را از دل ديگران بکني و پرت کني در کيسه زباله اي و درش را محکم بيندي.
ميخواهي اما نمي شود، چون تو آن کار را کرده اي و زندگي ويندوز کامپيوتر نيست که از روي منوي اديت، آندو را انتخاب کني و همه چيز طوري تمام شود که گويا اصلا شروع نشده باشد.

پ.1.امروز خودخواهي بچگانه اي کردم و نتيجه عذاب يک انسان بود. ببخشيد. متاسفم.
پ. 2. فـاک.

پ.(بي ربط). تمام ديشب رو با درد خوابيدم. البته اگه بشه اسمش رو خوابيدن گذاشت. دردش از هميشه شديدتر بود. (دَمـِت)


شروع از پايان

"خسته ام.
دلم به سنگيني فشار کمر شکني ست که بر دوش هاي کوچکم حس ميکنم.
روزهاي سخت در پيش است و من اين را خوب ميدانم،
آنرا در افق مي بيينم،
و مزه تلخ اش آشناست؛
آنقدر، که قورت دادن نياز ندارد.
با اين حال ميخندم،
وانمود ميکنم که فردا از نان وُ روستا وُ آينه، انباشته است.
اما در بي کبريت ترين نقطه ي اين ظاهر ايستاده،
آنجا که شمع ها همه خيس اند،
من از ابهام فردا ترسيده ام.
اي باد!
غوغاي غريو قدار پاييز
ساحل بادبادک هاي آزاد کجاست؟
اندوه من!
يک مرد چقدر توان دارد مگر؟
آه... قلب من! فراموش کن،
من به جنگيدن محکومم."


ميگم که نگن فلاني خر بود


به شخصه يکي از حاميان جبهه ي جنبش سبز در برابر احمدي نژاديسم هستم ولي حاضر نيستم چشمم رو به روي واقعياتي که ديده ميشه، ببندم.
در تمام اين مدت جنبش سبز رو به زير سوال بردم؛ الان هم اين کار رو ميکنم:
رهبري اين موج سبز به دست مير حسين موسويِ که اگر بي انصافي باشه بگيم، اين رهبري بد بوده، کذب محضه اگر ادعا کنيم عالي بوده.
مساله ي هاشمي رفسنجاني؛ تا چند ماه قبل انتخابات اين آدم از منفور ترين ها بود، از فساد اقتصادي خودش و حتي خونواده ش، تا سوءاستفاده هاي که در تمام اين سالها از قدرت و نفوذ حکومتيش کرد. هنوز از يادِ من و همدوره هام نرفته سالهاي سياه حکومت اين آدم که مردها حق نداشتن با آستين کوتاه بيرون بيان، همين گشت ارشاد احمدي نژاد بازسازي شده ارگان کثيف و مخوفي ِ که زمان رفسنجاني به وجود اومد. اون وقتا بهشن ميگفتن، "کميته".
اما اين موج سبز! همه و همه اينها رو ناديده گرفت و از يه بعدازظهر به بعد، هاشمي رفسنجاني، يکي از اصلي ترين به وجود آورنده هاي اين نظام جمهوري اسلامي که اين همه سال، اين همه ظلم در حق اين همه آدم کرد، شد همراه و غمخوار مردم. شد يکي از قطرات اين موج سبز.
از همه بدتر،
قرار بود فقط نوک انگشتمون رنگ آبي شه در عوض احمدنژاد کنار زده بشه و به هيچي نرسيم، به دوران قبل احمدي نژاد که مي رسيم. معامله بدي نبود. اين کار رو کرديم. اما... الان خون ريخته شده، من وُ تو خون بديم و فقط به دوران قبل احمدنژاد برسيم؟ که آقاي مير حسين موسوي که ادعا ميکنه هم ولايت فقيه رو قبول داره و هم جمهوري اسلامي رو، بده هاشمي رفسنجاني براي ما يه رهبر وُ ولي فقيه ديگه انتخاب کنه، خودش هم بشه رييس اين جمهوري اسلامي و براي سي سال ديگه اين ممکلت درجا بزنه؛ سي سال ديگه، سال به سال دريغ از پارسال؛ سي سال ديگه فقر و بيکاري و ترس از فردا؛ سي سال ديگه همه چيز فداي خدا، دين، امام حسين، سجاده وُ کوفت وُ ذهرمار؛ سي سال ديگه سروري گريه وُ نوحه، خواري شادي وُ زندگي؛ سي سال ديگه فقط اصول و گور باباي عقل؛...
سالها پيش وقتي پليس ايران رو تجهيز کردن، نوشتم؛ هميشه در مورد صدا و سيما، نوشتم؛ چهار سال پيش وقتي احمدي نژاد انتخاب شد وُ همه ميگفتن بوي رجايي آمد و اين مرد! ممکلت رو ساخت، نوشتم؛ امروز هم مينويسم:
اين خون ريخته شده به خون بهايي جز رسيدن به دموکراسي مطلق و تحقق آرمانهاي انقلاب مشروطه؛ گرونه، احمقانه ست.
عميقاً معتقدم نظام مطلوبي که مِن بعد بايد اون رو از واليان حکومت توقع داشته باشيم، بايد؛
مبتني بر پايه مکتب ليبراليسم باشه،
(احترام به آزادي فردي، آزادي مطلق بيان، مطبوعات آزاد، آزادي اجتماعي...)
دستگاه حکومتي بايد لائيک و سکولار باشه،
(دين رو از سياست و حکومت جدا کنه، دين رو از جامعه جدا کنه، حداکثر فقط در سطح عقيده شخصي افراد باقي بمونه)
اقتصاد قوي و رفاه مردم بايد در راس اهداف حکومت باشه،
و ... .
به هر حال،
جنبش سبز از اول هم يه جنبش شکل گرفته بر پايه احساسات بود، هر چقدر زمان ميگذره و اين موج جلوتر ميره اين موضوع بيشتر اثبات ميشه. از اين دست تضاد و کج روي ها تو اين موج سبز زياده ولي چون چرکي کثيفي مثل احمدنژاديسم در مقابلشه، ديده نميشه يا بهتر بگم، کسي نميخواد ببينه.

پ. بازم ميگم؛ با احساسات به جايي نمي رسيم.
همونطور که از سي سال پيش تا حالا به هيچي رسيدم.

میگم که نگن فلانی خر بود، نمی فهمید 3

به شخصه يکي از حاميان جبهه ي جنبش سبز در برابر احمدي نژاديسم هستم ولي حاضر نيستم چشمم رو به روي واقعياتي که ديده ميشه، ببندم.
در تمام اين مدت جنبش سبز رو به زير سوال بردم؛ الان هم اين کار رو ميکنم:
رهبري اين موج سبز به دست مير حسين موسويِ که اگر بي انصافي باشه بگيم، اين رهبري بد بوده، کذب محضه اگر ادعا کنيم عالي بوده.
مساله ي هاشمي رفسنجاني؛ تا چند ماه قبل انتخابات اين آدم از منفور ترين ها بود، از فساد اقتصادي خودش و حتي خونواده ش، تا سوءاستفاده هاي که در تمام اين سالها از قدرت و نفوذ حکومتيش کرد. هنوز از يادِ من و همدوره هام نرفته سالهاي سياه حکومت اين آدم که مردها حق نداشتن با آستين کوتاه بيرون بيان، همين گشت ارشاد احمدي نژاد بازسازي شده ارگان کثيف و مخوفي ِ که زمان رفسنجاني به وجود اومد. اون وقتا بهشن ميگفتن، "کميته".
اما اين موج سبز! همه و همه اينها رو ناديده گرفت و از يه بعدازظهر به بعد، هاشمي رفسنجاني، يکي از اصلي ترين به وجود آورنده هاي اين نظام جمهوري اسلامي که اين همه سال، اين همه ظلم در حق اين همه آدم کرد، شد همراه و غمخوار مردم. شد يکي از قطرات اين موج سبز.
از همه بدتر،
قرار بود فقط نوک انگشتمون رنگ آبي شه در عوض احمدنژاد کنار زده بشه و به هيچي نرسيم، به دوران قبل احمدي نژاد که مي رسيم. معامله بدي نبود. اين کار رو کرديم. اما... الان خون ريخته شده، من وُ تو خون بديم و فقط به دوران قبل احمدنژاد برسيم؟ که آقاي مير حسين موسوي که ادعا ميکنه هم ولايت فقيه رو قبول داره و هم جمهوري اسلامي رو، بده هاشمي رفسنجاني براي ما يه رهبر وُ ولي فقيه ديگه انتخاب کنه، خودش هم بشه رييس اين جمهوري اسلامي و براي سي سال ديگه اين ممکلت درجا بزنه؛ سي سال ديگه، سال به سال دريغ از پارسال؛ سي سال ديگه فقر و بيکاري و ترس از فردا؛ سي سال ديگه همه چيز فداي خدا، دين، امام حسين، سجاده وُ کوفت وُ ذهرمار؛ سي سال ديگه سروري گريه وُ نوحه، خواري شادي وُ زندگي؛ سي سال ديگه فقط اصول و گور باباي عقل؛...
سالها پيش وقتي پليس ايران رو تجهيز کردن، نوشتم؛ هميشه در مورد صدا و سيما، نوشتم؛ چهار سال پيش وقتي احمدي نژاد انتخاب شد وُ همه ميگفتن بوي رجايي آمد و اين مرد! ممکلت رو ساخت، نوشتم؛ امروز هم مينويسم:
اين خون ريخته شده به خون بهايي جز رسيدن به دموکراسي مطلق و تحقق آرمانهاي انقلاب مشروطه؛ گرونه، احمقانه ست.
عميقاً معتقدم نظام مطلوبي که مِن بعد بايد اون رو از واليان حکومت توقع داشته باشيم، بايد؛
مبتني بر پايه مکتب ليبراليسم باشه،
(احترام به آزادي فردي، آزادي مطلق بيان، مطبوعات آزاد، آزادي اجتماعي...)
دستگاه حکومتي بايد لائيک و سکولار باشه،
(دين رو از سياست و حکومت جدا کنه، دين رو از جامعه جدا کنه، حداکثر فقط در سطح عقيده شخصي افراد باقي بمونه)
اقتصاد قوي و رفاه مردم بايد در راس اهداف حکومت باشه،
و ... . به هر حال،
جنبش سبز از اول هم يه جنبش شکل گرفته بر پايه احساسات بود، هر چقدر زمان ميگذره و اين موج جلوتر ميره اين موضوع بيشتر اثبات ميشه. از اين دست تضاد و کج روي ها تو اين موج سبز زياده ولي چون چرکي کثيفي مثل احمدنژاديسم در مقابلشه، ديده نميشه يا بهتر بگم، کسي نميخواد ببينه.

پ. بازم ميگم؛ با احساسات به جايي نمي رسيم.
همونطور که از سي سال پيش تا حالا به هيچي رسيدم.


روز ملی شهاد ت خرد، مبارک!

سيد عـلي خـامنـه اي در جديد ترين سخنان خود گله از علوم انساني کرده، که اين علوم زيربناي گسترش تفکر انتقادي و فلسفه شک است و راه مقابله با آن، اصلاح! و بازنگري در تدريس اين علوم در عرصه هايي چون دانشگاه هاست.
؟!
بايد با شما موافقت کنم آقاي خـامـنه اي؟ پشت کنم به حقيقت تاريخ؟ به فلسفه شک، فسلفه شک و بينش انتقادي که اگر امروز بشر، بشر است؛ اگر بشر از يک غارنشنين خام خور به يک ناطق با سرويس بهداشتي تبديل شده، اگر مدت هاست در دستگاه قضايي اش حساب خاطي را از مجنونِ جاني سوا ميکند؛ اگر ...؛ از دولت سر همين تفکر انتقادي و فلسفه شک است؟ تف کنم به عقل و منطق؟ همه زندگي باشد يک مشت قوانين نوشته و نانوشته ي شما و امثال شما؟
نه آقاي خامـنه اي..امروز همه شما را ديکتاتور ميخوانند؛ اما آن زمان که مردم به تقدس خدايي شما و استادتان خمـينـي قسم ميخوردند، بنده عمامه تان را کيـر هم به حساب نمي آوردم و به ريش همه مرد و زنهاي پاي منبر شما ميخنديدم؛ از همان زمان که در کتاب هاي ديني وُ بينش اسلامي مدرسه مي نوشتيد که خدا در کتاب آسماني اسلام گفته:
"شک نکنيد که در راه خدا گمراه ميشود"،
من به حقيقت اين گفته شک ميکردم؛ به پاکي شما، به ارزشمندي اصول و ارزش هايتان، به درستي بينش اسلامي تان که قصد داشتيد به زور سرنيزه به مغزم فرو کنيد، به هم و همه شک داشتم...
نه آقاي خامنه اي، حناي دستانتان بدطوري در چشمان من بي رنگ است.
کور رنگي هم ندارم، مطمئن باشيد.

پ.1. روزي که به جاي جامعه شناسي، روانشناسي، فلسفه و ...، اخلاق ديني، سنن اسلام، بينش اسلامي و نظاير آن در دانگشاه تدريش شود.
پ.1. نهان گشت آيين فرزانگان -- پراکنده شد نام ديوانگان
هنر خوار شد، جادويي ارجمند -- نهان راستي، آشکارا گزند
شده بر بدي دست ديوان دراز -- به نيکي نرفتي سخن جز به راز


در گذر از اين دنيا...

با اينکه همه شان را پرت کرده اي در زباله داني مغزت تا گرد جادويي زمان روزي براي هميشه پاک شان کند، اما گهگاه به واسه ي حادثه اي بعضي ها را به ياد مي آوري.
مثلاً؛
آن روزي که در خيابان، در يک پياده رو ي سايه گرفته ي رويايي قدم ميزدي و ته زبانت مملو از طعم خوشايند حس يک روز زيباي خدا بود که نگاهت مي افتد به چشمان زني ميانسال که به انگشت هاي لاک زده ات خيره شده و بعد سرش را بالا آورده وُ چشم دوخته در ديدگانت و با نگاهي منزجر به تو مي نگرد.
طوري نگاه ميکند که انگار يه تکه لجني، يک خوکِ نجسي، برکه اي از کثافت . توضيح نگاهش با تعيين کلمات غير ممکن است، غير ممکن. تنها ميتواني با قياس به تجربه آنرا توضيح دهي.
آن گاه که کسي، سگي را مي بيند که محتويات شکمش را بالا آوره و بعد از استفراغ آن روي زمين، دوباره مشغول خوردن آن شده. هنگام تماشاي اين صحنه، در چهره ي چنين آدمي، لب ها کج ميشوند، بيني جمع ميشود و يک نوع نگاه مي‌بيني که احمق ترين انسان روي زمين هم ميتواند بفهمد، اين شخص اکنون سرشار از کراهت وُ بيزاري وُ انزجار است...
با اينکه به نظر ديگران اهميتي نمي‌دهي و براي عقيده شان هر چه که باشد احترام قائلي، چنين نگاهي مي ريند به تمام آن روز زيبايت.
يا
يکي از آن روزهايي کذايي که نتوانستي وقايع را کنترل کني، آن روزي که با خواهر! بزرگتر بحث ات شد وُ بلوا به پا شد، همه افتادند به جانت و در اين هجوم همه جانبه اعضاي خانواده! تو يه لحظه حس کردي که چقدر تنهايي و بي اختيار چند قطره اي اشک از چشمانت سرازير شد و ريمل چشمانِ وا رفته ات را، کاملاً پخش کرد زير چشمانت. مختصر درگيري با برادرت! نيز، رژ لبت را پخش کرد روي صورتت و اينها باعث شدت توهين ها وُ حمله ها شد و وقتي از دستشان فرار کردي به اتاق ات، از پشت در، صداي مادرت! را شنيدي که فرياد زد: "آره..گم شو برو تو جنده خونت".
در برابر همه اين ديده ها و شنيده ها و گفته ها،...
وقتي مي شنوي شخصي در جايي از اين خاک لعنتي، حتي نميداني کيست، براي خودش گفته که مگر چه ايرادي دارد يک مرد آرايش کند؟ چه کراهتي در اينکه يک مرد صورتش را، تزيين کند وجود دارد؟ مگر زيبايي بد است؟
خوشحال ميشوي و دلگرم از اينکه شايد هنوز هم بتوان به اين دنيا، اين ممکلت و آدم هايش اميدوار بود.


لعنت بر اين فاطمه و حسين و علي و ...

v o a تصوير زن سالخورده اي را جلوي زندان اويـن نشان ميدهد - به گمانم فرزندش زنداني زندان است - که رو در رويش افسري ايستاده و جملاتي به او مي گويد که گنگ است و به گوش نمي آيد جز جمله آخر که مي گويد:
"... و الّا داد ميزنم، يا زيييييييينب "
در حالي که زينبش را بد جوري درکلام مي کِشد؛
و من اين صحنه را بارها و بارها ديده ام و هر بار به حماقتش خنديده ام.
هر بار هم با بي رحمي تمام احمق خطابش کرده ام.
زن احمق، عمري با همين زينت، فاطمه، علي، حسين، محمد، ... فريبت داده اند؛ حق و حقوق انساني ت را زير پا گذاشته اند؛ سهم ت از بيکران سرمايه هاي نفت و گاز و کوفت و ذهرمار کشور را دزديده اند و گفتد پولش را براي پسر زيبت و فاطمه پس انداز کرده ايم؛ انديشه ت را نابود کرده اند طوري که حريصانه پوشيدن يک کف سياه را حتي در روزهاي بينهايت گرم تابستاني ميخواهي؛ .... حالا هم فرزندت را مي کُشند يا زنداني مي کنند و تو هنوز با اسامي سرگرمي.

حقيقتاً تو و مانند تو ترحم انگيزيد؛ و من حتي برايتان دل هم نمي سوازنم.


فردا شايد دوباره زنده به گور کردن

بچه اي که هميشه مياد تو اتاقم. بازي کردن با من رو دوست داره. اين بار هم به محض رسيدن اومده بود پيشم. داشتم با کامپيوتر کار مي کردم. رفت پشت صندلي ايم و گفت نگاه نکن.
-چرا؟
+ميخوام لباس عوض کنم.
بعد رفت تو جمع و چند دقيقه بعد برگشت. گفت ميخواد با کامپيوتر بازي کنه. دادم دستش و خودمم نشستم کنارش رو زمين، تکيه دادم به ديوار که ديدم.
زير تي شرتِ زرد ِ رنگ روشنش يه لباس سفيد رو بالاتنه اش داشت.
دقيقتر نگاه کردم.
آره...کـ‌رست پوشيده بود.
بچه اي که فقط ده سالش بود، واسه پوشوندن سينه هايي که از سينه هاي من پسر تو ده سالگي، کوچيک تر بود، کـ‌رست پوشيده بود.
اولش تعجب کردم، ولي زياد طول نکشيد که به ياد آوردم تو ايرانم.
مامانش يه آدم ديني سنتي که نه تو ظاهر و طريقه زندگي بلکه تو عقايد و طرز فکر بينهايت خشک و يه بعديه.
يه بچه ده ساله و کـرست!
براي چي؟
حفظ کردن اسلام؟ عمل کردن به کلام خدا؟ براي رضايت خدا؟ بدست آوردن بهشت؟ جلوگيري از انتشار فساد در جامعه؟ ارزش آفريني! براي زن؟ ...
براي اينکه اين بچه هم يه بعدي نشه و شايد سر سوزني به تعادل برسه؛ تمام مدت به تن و بدنش دست کشيدم، سينه هاش، بين پاهاش، بوسيدمش، بغلش کردم، نشوندمش رو پاهام و باهم عکس هاي سـ‌کـ‌سي تو کامپيوتر رو ديدم؛
و غير مستقيم براش توضيح دادم خيلي از چيزهايي که تو اين ممکلت هست، مثلاً حرف هاي بابا مامان، ميتونه اشتباه باشه.
البته اون روز يه کم حـشري بودم و اين رو کاري که باهاش کردم تاثير داشت.

پ. فقط ميتون بگم، متاسفم. براي چي و براي کي؟ نميدونم. واقعاً نميدونم.

خودکار بو دار!!!!!!


یه خودکار آبی خریدم از این عطریا!...
بنویسی بوش چنان می پیچه که حقیقتاً به یه قدمی بالا آوردن می‌رسی.
آخه مثلاً فلسفه این رایحه چیه؟
بعداً قرار چه شکلی بشه...با طعم میوه!!؟

میگم که نگن فلانی خر بود 2

" بنده اصلاح طلبي هستم که اصول و ارزش هايش را دارد".
من دو سوال دارم؛
اصلاح طلب؛
در نظام و سيستمي که از بدو تولد دچار مشکل است، مشکل؟!، در سيستمي که از لحظه تولد دچار بحران است، شما چه چيزي را مي‌خواهيد اصلاح کنيد؟ در سيستمي که بعد از سي سال حتي در تعريف واژه اطلاح طلبي هم دچار بحران شده، شما چه چيزي را ميخواهيد اطلاح کنيد؟
در نظامي که مهم نيست با رييس اداره‌‌اي طرف باشي، با استاد دانشگاه يا دربون يا رفتگر، هر که ساز خودش را مي‌زند، براي خودش شاهي است مقتدر و زورگو که نه احساس مسوليت به چيزي دارد و نه به کسي پاسخگو ست، شما چه طور ميخواهيد اطلاح کنيد؟
اصول و ارزشهایم را دارم؛
اگر اصول و ارزش هاي شما با اصول و ارزش هاي من نوعي متفاوت باشد چه؟ اگر اصول و ارزش هاي ميرحسين موسويِ رييس جمهور شده با اصول و ارزش هاي من نوعي در تضاد باشي چه؟ اگر اين من نوعي، اکثريت قريب به اتفاق جواناني باشند که از هر چه اصول و قواعد است خسته شده اند چه؟
آيا مي‌توان تا اين اندازه خوشبين بود که بپنداريم ميرحسين موسوي اصولي ارزشي بگويد " عيسي به دين خود، موسي به دين خود"، یا تا این اندازه خیال باف که "درود بر روح آزاده انسان و زنده باد آزادی عقیده و بیان"؟


به مناسبت 15 دی ماه، زادروز فروغ فرخزاد.

کس به فکر گل ها نيست، کسي به فکر ماهي ها نيست
کسي نمي خواهد باور کند که باغچه انگار داردمي‌ميرد
که قلب باغچه در زير آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهي ميشود
و حتي باغچه انگار چيز مجردي ست که در انزواي باغچه پوسيده ست....

فروغ به من ياد داد که زيبا ببينم،
که چطور از ماوراي هر جمسي، ابعاد ناشناخته ي لايه‌لايه ي هنرش رو تشخيص بدم،
که جرياني وجود داره به اسم لمس کردن.
فروغ بود که به من گفت، دخترونه ببين؛
تو جامعه اي که همه چيزش منو از ماهيتي به نام زن دور مي کرد،
فروغ منو به دنياي يک زن راه داد،
و برام شعر خوند،
تا من مثل یک دیوانه عاشق شعر بشم.
آه...


بستنی ایش خوشمزه تره...

این اواخر، آبم، یه جوری شده.
وقتی بعد خود اورضـایی، میخورمش؛
کاملاً گرمه و مزه شیرینی هم پیدا کرده.
؟؟!!

پ. در کل، طعم‌اش، دلچسب تر شده.

در سفره ما رونق اگر نیست، صفا هست

روزي در اين روزهاي بي پولي گرسنه شديم بس بسيار. سرکي به آشپرخانه زديم و دزدکي نگاهي به يخچال انداختيم که کاش نمي انداختيم؛ هر از چه خوردني بناميدش، خالي بود؛ جز مقدار ناچيزي شير و مقدار نامتنابهي هوا.
افسرده و ملول با خود انديشيديم که چه کنيم. گفتيم خيالي نيست اي داداش؛ به رسم کودکي شير گرم کرده و به جانِ جان نوش ميکنيم.
شير بر پيمانه برفت و به اجاق نشست و اجاق گاز اندر شعله در آمد.
در حِـيني که شير به گرم شدن مي‌رفت چيزي درون ما به جوش و خروش افتاد که چه کنيم که چيزي خلق کنيم شاهانه از اين پست مايه(مايع).
آري، يانگوم وجودمان بيدار گشته بود.
به جانب فريزر گشتيم و آ ها از اين مدد خداوندي که نان در آن موجود بود.
نان لواش را تريت کرده و شير شکر خورده ي شيرين شده و توامان در يه کاسه نسبتاً بزرگ و قاشق از کاسه به دهان.
خورديم و حض برديم، اما،....
اما يانگوم وجودمان ارضـا نشد. بي پدر، جـنده تر از اين حرف‌ها بود.
چند صباحي گذشت و روزي آمد ديگر.
باز همان آش و همان کاسه، که کو آش؟کو کاسه؟ ما که داريم مي‌ميريم از گرسنگي باز دوباره؛ با اين تفاوت که اِي‌... چاله يخ ِخانه کم پرمايه نبود در اين دگرباره.
شير و شعله و شکر؛ نان لواش ِتريت، دقيق به قدر يک بندِ انگشتِ اشاره دست راست.
همين حين بود که يانگوم باز آمد و دامن به پایین کشید و شورت و کرست برچید که آن کـير کلفت لعنتي ات را بياور ما را بکن که اگر اين بار ما را ارضـا نکني ديگر نه من، نه تو.
واي به روزي که کردن از طريق خلاقيت باشد، واي... .
به مزه و طعم و لذت و الخ چشم باريک کردي و دور وُ بر نگاه کرديم و دوباره يخچال باز نموديم. موز ديدم و عسل. به ادغام طعم و مزه اين دو با شير.
همين است.
شير که شيرين بود، موز را رنده کرديم با دانه‌هاي درشت رنده و با قاشکي منسوب به چايخوري عسل اضافه نموديم و نان لواش تريت در آن سرازير.
وا حسرتا که چقدر لذيذ بود اين اغذيه من در آوردي.
تکه ناني که شير مال شده، با تکه‌هاي له شده ي موز، همه با اندکي طعم عسل. انصافاً که غذايي بود نسبتاً فقيرانه ولي به لذت شاهانه.

پ.فقط يادم در نوبت بعد باشد که موز زياد نباشد و هر چه قدر بيشتر باشد از شکر کم شود که از شيريني بسيار دل زننده باشد و اگر عسل که به اختيار و به ذائقه است، هم بود هنوز که هنوزه شکر کمتر باشد.


از درد های این روح خسته

در اصلی خانه را پشت سرم می‌بندم، صدای بلندی می‌پیچدتوی کوچه.
قدم هایم آهسته است به قدری که متوجه آرامش عمیق درونم می‌شوم. کوچه هم از سروصدا پر است و هم از سکوت.
سرم پایین است و نگاهم به زمین. آسفالت کنده شده ی زمین مرا به یاد چند روز پیش می‌اندازد. روزی که درست در همین جا مردی بر فرزندش درشتی می‌کرد تا یک پادشاه مقتدر در خانواده‌اش باشد و همسرش نیز به گمانم آگاه به این موضوع سیلی از ناسزا و بدگویی به سمتش روانه می‌کرد.
از یادآوری این خاطره شروع می‌‌شود. جلوتر میروم. دو زن نسبتاً کهنسا با هم حرف می‌زنند. باهم پشت سر دیگران حرف می‌زنند. به راهم ادامه می‌دهم. پرایدی با سرعت از مقابلم عبور می‌کند و بوی عطر مردانه‌ای که با بوی سیگار آمیزشی نفرت انگیز داشته، به مشامم میرسد. چقدر زننده است! همه اینها تحت تاثیر قرارم میدهد.
احسای نازیبایی ِعظیمی هجوم می‌آورد به روی روحم.
می‌اندیشم که چقدر محیط اطرافم پر است از نازیبایی و زشتی؛ نکند من خودم نباشم، باشم جزئی از محیط پیرامونم، یکی از اجزای سازنده پیکره همین محیط نازیبا.
بالاخره ذهنم این سوال قدیمی همیشگی را برای بار هزار و هزار و ... ام می‌پرسد.
آیا من زیبا هستم؟
زیبایی من تا چه حد است؟
به جاده می‌رسم. درازای جاده را می‌گیرم و قدم میزنم و به این سوال‌ها فکر میکنم.
به چیستی زیبایی، به خودم، به زندگی‌ام، به تابعی که بین من و زندگی و زیبایی برقرار است، به چگونگی بالابردن بهره یک تابع، ... .
زمان زیادی می‌گذرد.پاهایم خسته می‌شود. به پشت سرم نگاه میکنم. مسیر زیادی را پیموده‌ام. برمی‌گردم و باز غرق فکر میشوم.
این وضعیت آزارم میدهد. شیرین هم هست؛ ولی باز هم آزارم میدهد.
در راه برگشت، چند دختر کوچک با موهای دم اسبی و خرگوشی، چانه‌های ریز، شکرخنده‌هایی از انتهای دل و لبخندهای بی‌منتی که این روزها در میان هیچ یک از همجنسان مسن تر جوانشان دیگر دیده نمیشود؛ بدن های ترکه ای، بازوهای نازک که سبکی وزنشان را داد میزنند و به آغوش کشیدنشان را هر چه بیشتر خواستی؛ مشغول باز هستند.
نگاهشان میکنم. میخندند. میخندم.
چند ثانیه‌ای هم چیز را فراموش میکنم.
به خانه می‌رسم و افکار می‌روند.
می‌روند تا شاید زمانی دیگر باز بیایند و من از آمدنشان باز در برزخی از لذت و درد فرو روم.


نمی خواهم یک احمق باشم

پدر من يه آدم احمقه؛ و اين يه واقعيته.
اگر احمق نبود، براي چند لحظه هم که شده به سرنوشت پدر خودش فکر مي کرد و سال هاي آخر عمر پدرش رو به ياد مي آورد.
پيرمردِ بيچاره، شده بود يه دندون کرم خورده. پيرمرد زمين گير شده بود. خيلي وقت بود ديگه اون مرد چهارشونه يِ به حق خوش تيپ ِ تو اون قاب عکس قديمي ِ اتاق پذيرايي، نبود. خيلي وقت بود پيرمرد فقط يه پيرمرد بود. پيرمرد چيزي مي‌خواست، يه ليوان آب، يه تسبي؛ به دستش مي رسيد ولي هيچ وقت اکراه صورت بچه هاش رو نديد، هيچ وقت زمزه ي "زودتر نمي‌ميره راحت شيم" بچه هاش رو نشنيد، هيچ وقت انزجار ِتو دل بچه هاش رو حس نکرد... ولي من مي ديدم و مي شنيدم. کوچيک بودم ولي مي فهميدم، زمان زيادي گذشته ولي خوب خاطرم هست.
پدرم يه آدمه احمقه؛ اگر نبود از سرنوشت پدرش درس مي گرفت و مي‌فهميد نبايد طوري عمل کنه که فرزندانش از روي احساسات زود گذري مثل عصبانيت نبودش رو به بودش ترجيح بدن. خانواده ش، آرامش رو نه در کنار و با دست هاي گرمش بلکه در فراغ و نتيجتاً دوري از داد و فريادهاي اون، ببينن. مي فهميد که با رفتارش، زن و بچه هاش رو به ستوه آورده؛ ...
خواهر بزرگترم امروز از خونه رفت، بار و بنه ش رو جمع و جور کرد و رفت، رفت و با يکي از دوستاش هم خونه شد. با اينکه خواهرم هميشه احساسي تصميم مي‌گيره و عمل مي کنه و اين تصميمش هم رو اين قاعده ست ولي به نظرم يکي از معدود دفعاتي بود که درست عمل کرده.
(البته مطمئنم که برمي گرده. با تمام استعداد ها و توانايي هاش، که کم هم نيستن، عرضه نداره؛ اين توانايي رو نداره به تنهايي گليم خودش رو از آب بکشه بيرون.
با اينکه هيچ احساسي بهش ندارم ولي براش آرزوي موفقيت مي کنم.)
اما مساله اينجا خواهرم نيست؛ مهم تصميم خواهرمه که پدرم بايد چيزهايي رو از چنين واکنشي استنباط کنه.
که نکرده.
پدرم خيلي احمقه.
روزي رو مي بينم که اطرافياني رو مي‌طلبه ولي کسي اطرافش نيست. همه رفتن و تنها آدم کنارش، همسرشه؛ ولي از اونجايي که بي نهايت سبک مغزه نمي‌تونه تشخيص بده بايد خودش رو عوض کنه؛ و چون قدرت تشخيصش رو نداره، هيچ وقت اين کار رو نمي کنه و چون عوض نشده، اون روز هم مثل هميشه داره به تنها کسي که کنارش مونده، يعني زنش، غر ميزنه.

پ. ديدن چنين وضعي واقعاً ناراحت کننده ست. روحم به درد مياد وقتي خانواده ام رو مي بينم.
دلم براي مادرم مي سوزه؛
دلم براي پدرم مي سوزه.
اما کاري نميتونم بکنم؛
و نبايد بکنم؛
حني نبايد ذره‌اي تلاش کنم؛
اين شرايط عوض نمي شه، آدمها رو نمي شه عوض کرد؛
کوچکترين حرکتي از طرف من براي تغير در اين شرايط فقط يه نتيجه داره؛ ضربه خوردنِ خودم.

پ. هي پسر هرزه، تو که حواست هست؟ از سرنوشت ديگران درس مي‌گيري، مگه نه؟


جوابی داری یا تو هم حتی بهش فکر نکردی؟

اگه خواهر يا برادرت به تو پيشنهاد سـ‌‌کـ‌‌س بده،
حاضري باهاش سـ‌‌کـ‌‌س کني؟

پ.چرا؟ به چه دليلي؟

از پشت شیشه ی تاکسی های شهر

مامور شهرداري به طرف فروشنده دوره گرد مي دود. فروشنده دوره گرد بساطي پهن شده بر زمين دارد. افغان به نظر مي رسد. همه را به سرعت جمع مي کند، مي کند کوله باري و مي اندازد به پشت؛ مي خواهد بدود که مي فهمد ديگر دير شده،
مامور شهرداري او را گرفته. از پشت. با يک دست. دستاني که چنگ انداخته به بغچه بارش. او را گرفته و غروري در نگاهش است که انسان را به ياد شاهان گذشته بعد فتح نبردهاي سخت مي‌اندازد؛ چشمان کريستف کلمب به هنگام کشف قاره اي جديد خضوع بيشتري داشت.
از او بپرس که براي چه چنين مي کند تا ببيني چطور دم از کمال قانوني مي زند که تلاشي براي کاميابي به چند ريال را تکدي گري مي خواند و عمل به آن را نادرست و خلاف معيارهاي جامعه اي درست. تازه اگر اين شرافت را در خود حس کند که بايد به افراد همين جامعه پاسخگو باشد؛ و هيچ به اين نمي انديشد که چرا در اين جامعه ي درست و پشتيباني آن قانون کمال يافته، کسي و کساني به فکر تکدي گري،
در درازاي روز داد زدن و ايستادن، نظر ديگران را به خود و احياناً خرده اجناسي بر زمين چيده شده يا شاخه گل هايي که در دستاني کوچکي به آغوش کشيده شده، جلب کردن؛ ننگِ نام دريوزگي و گدايي را براي خود خريدن؛ ترحم ديگران را به خاطر سکه اي تحمل کردن؛ دعا کردن براي عبور رهگذري مهربان و يا ساده، و .. و.. و .. ؛
هستند.

پ. چرا کساني هستند که تکدي گري مي کنند؟


مفهوم مسخره ای به نام نوروز

سال نو؛ مشخص کردن يه مرز، قرار دادن روزهايي در يه قفسه به اسم گذشته و چند تا روز ديگه به اسم آينده.
آينده؟!
آره، جذابه... چون گنگِ و نامعلوم و انسان اميد رو دوست داره...
نوروز، عمو نوروز، حاجي فيروز، يه دعاي شکسته، سفره ي مسخره اي که به هفت تا سين اش مي‌نازه، دم از هويت ميزنه و صداش رو هم در نمياره که روزي جمال و کمالش رو با هفت تا شين تعريف مي‌کرده، فردا قراره چه رنگي به خودت بگيري بي هويتِ مسخره ؟ ...
جشن، تبريک، شادي، خوشي(؟!)...
آدم‌ها..(#پوسخند با يه خنده کوتاه#)، تب و تاب يه شروع جديد، هول وُ ولاي نو شدن و تازگي، دماغي که تحت تاثير چشم و گوشه و تعفن عفونتِ زخم هاي قديمي که با گذشتن از يه ثانيه خوب نميشه رو حس نميکنه...
صبح روز تحويل سال رفتم تا براي جمع و جور کردن غرفه ي نمايشگاه به رامين کمک کنم. دو ساعت قبل لحظه سال تحويل رسيدم خونه. با خودم گفتم حمام کنم؛ قراره سال نو بشه و من يه هفته -تمام وقت- تو نمايشگاه بودم، تو اين مدت حتي يه دوش نگرفتم.
چقدر مسخره بود..... حتماً بايد تميز و مرتب وارد سال نو بشم؟! که چي؟ چه فرقي مي‌کنه! يه لحظه رو مبنا قرار بده و يه اپسلوم قبل تا يه اپسلوم بعد اون رو تغيير ايجاد کن..بعد کلي هياهو و اون همه بازي و اطوار و ادا...
خيلي بي معنيه. خيلي.
من چرا بايد باشم جزو اين جريان حماقت؟
به عمد استحمام نکردم؛ لباس هام بوي عرق ميداد؛ موهاي سر و صورتم به طرز وحشتناکي بلند و بهم ريخته بود؛ به ياد سال هاي بچگي افتادم که عيد مي شد و من با خودم ميگفتم که از امسال ديگه خود ارضـايي نکنم ولي مگه مي شد! يه روز، دو روز و بعد چند روز دوباره اين کار رو ميکردم و اين جريانات باعث آزار روحم مي شد. لحظه تحويل سال تو اينترنت مشغول دانلود عکس هاي سـ-کـ-سي بودم؛ تو سيزده روز تعطيلات عيد هم بالاي پونزده بار خود ار ضـايي کردم.

پ. امسال خصوصاً با اين دو بخش (دانلود عکس ..و پونزده بار خودار...) يکي از فوقالعاده ترين عيد هاي زندگيم بود.


میگم که نگن فلانی خر بود!

اولين تيکه؛
اواسط کار دولت محترم و خدمت گزار! نهم طرح هدفمند کردن يارانه ها پيش مياد، اگه بخوايم اين طرح رو تو چند کلمه خلاصه کنيم، اول و آخرش اينه که بهاي سوخت الان با يارانه (سوبسيد اسبق) به ملت داده ميشه و اين در حق قشر کم درآمد ظلمه ( ؟؟!!! ) چرا، چون يارانه با يه درصد مشخص به همه داده ميشه؛ ما بيايم اين يارانه که به همه، فقير و غني داده ميشه رو حذف کنيم و به جاش به اون قشر کم درآمد که يارانه‌اش به شکل تخفيف حذف شده، يارانه اش رو نقداً و به صورت پول بديم که اون دوباره بابت پول آب و برق و گاز دوباره بده به ما!!! ؛ قشر پر درآمد هم خب داره و حق يارانه گرفتن نداره و دست آخر هم، اِي ‌وَل يارانه رو هدفمند کرديم.
تيکه دوم؛
تو اولين لحظات سال نو، مطابق معمول، رهبر جامعه اسلامي مياد تا ملت رو از سخنان پر نفيذ خودش مستفيض کنه و در کمال ناباوري و بر خلاف انتظار که سال مثل هميشه به نام پيغمبري، امامي، خدايي، چيزي نامگذاري مي‌شد، به نام سال اصلاح الگوي مصرف نام گذاري ميشه.....( به قول مسعود شصت چي ،.. به به!...به به!....)
اما سومين تيکه پازل؛
دست به کار شدن اون کهنه يار سران حکومتي در جهت دهي و شستشوي عقايد مردم، صدا و سيما.
در يک برنامه مثل اخبار ساعت نوزده، در برنامه اي سفارشي مثل مجله بخش خبري و به دست اون خايـ‌مال هاي شرافت فروش باشگاه خبرنگاران جوان گزارشي تهيه ميشه که وزير نيرو مياد هي دم از قيمت بالاي بهاي سوخت و انرژي تو جهان و پايين تو ايران ميزنه، اين وسط هم يه چند نفر باهاشون مصاحبه ميشه که اون ور آب بودن و همشون ميگن ايراني ها اصراف ميکن و فکر ميکنم دليل اصليش قيمت پايين سوخته و چند نفر از همين هم وطن هاي عزيز که واقعاً اعتراض دارن به شيوه مصرف انرژي تو کشور و راه برخورد و درست شدن همه چي رو تو گرون شدن قيمت انرژِي ميدونن.

پ1. يعني قبول کنيم که هدف فقط فرهنگ سازي در جهت تصحيح شيوه مصرف براي بهتر شدن ايران و زندگي مردم ايرانه؟
پ2.نه؛ من به صداقتـتون شک دارم؟
پ 3. کيـر خوردين. خر خودتونين.


برای مادرم، پدرم، خواهرم، برادرم و همه کسانی که مرا به خاطر خود بودنم نخواهند بخشید

روزگاري بود که کودک بودم و تمام دنياي من مانند هر کودکي در شکاف يک بازي کودکانه جاي مي گرفت.
اما کودکي هم يک جز است از کلي به نام دوره زندگي.
من بزرگ شدم.
آري روزي کوچک بودم و بيمار بودم و به يک اندازه بازيگوش و آرام بودم؛
مادر! آن روزها زخم هاي خشک شده دست هايت را مي کندم و تو لبخند مي زدي و چقدر لبخندت برايم زيبا بود.
در همين دوران بود که يک روز کنارت نشستم و نفس نفس زدم به اميد آنکه مرا نگاه کني و سرم را در آغوش بگيري و بگويي "آه..فرزندم عزيزم بيمار است"؛
اما تو فرياد زدي که گم شو و کنار گوش هاي من نفس نفس نزن.
اما تمام شد، گذشت،
امروز من موجودي هستم در بالين بلوغ تکامل يافته،
آب داده شده به ترياک آگاهي،
خودخواه و خود محور،
پيخواه حقيقت،
هرزه
و عاشق زندگي.
من امروز اينم و در اين امروز من هيچ جايي براي آنچه که مرا در محدود بگنجاند وجود ندارد.
فلسفه من، حد و مرز ها را مي‌شکند و زمين را تا انتهاي پرسپکتيو جاده ها طي مي کند،
من تمام نشدني بودن را درک کرده ام،
اين منم؛ خلاصه و به ايجاز.
حال مرا ببخشايد که اين من آني که شما ميخواهيد نيست.
مادر مرا بخشاي که مانند برادرم که هميشه پيرو حرف تو بي چون و چرا بود نيستم،
مرا بيخشاي که بزرگ شدم و تو را شناختم و اين شناخت مهرباني تو را کمرنگ ديد و رقت انگيزي و زشتي تو را بلند؛
آن روز بود که من از تو بيزار شدم، از حرف زدنت، از رفتارت، از حضورت.
پدر من هيچ گاه دستانت را نمي‌بوسم،
تو هميشه يک فرياد بودي؛ يک ناسزا، يک تو سري.
من نه تو را دوست دارم و نه به باطن پدر خطابت مي‌کنم،
انکار نميکنم شب بيداري هاي تو و مادر را که کوردلي‌ست نديدن عمر ريخته شده تان به زير پاهاي من.
من تنها احساس دين ميکنم، من مديونتان هستم براي وارد کردن من به اين زندگي و دادن فرصت زندگي و تمام کارهاي کرده و ناکرده براي من؛
براي همين هر بار که مي زدي من سکوت ميکردم،
به استثناي چند روز پيش که اولين و آخرين بار بود.
خواهر مرا ببخشاي که هيچ گاه تو را درک نکرده ام،
که هميشه به نظرم يک احمق با نظريانت بچه گانه بودي،
مرا ببخشاي که تحقير هايت سبب شد تا براي من يک شي بي اهميت شوي،
از نوعي که بودن و نبودنش فرقي نمي کند،
به مانند يک پانکراس يا همان روده زائد.
خواهر کوچک مرا ببخشاي که براي چندين و چند بار مراقب نبودم و دستانم به تو خورد و مجبور شدي که زحمت دوش گرفتن را بخودت بدهي،
مرا ببخشاي که همين چند روز پيش گدازه از کوره شدم و دو سيلي به تو زدم.
برادر من، مرا ببخشاي که هر چه بزرگتر شديم از هم دورتر شديم تا
جايي که ديگر نه صدايي از تو بود و نه تصويري.
مرا ببخشاييد اي همه آناني که من را نمي پسنديد.
مرا ببخشاييد اي همه دنيا که دوست دارم آنطوري باشم که خود ميخوام.
مرا ببخشاييد که عرف در نظرم کلمه مضحک بود.
مرا ببخشاييد که شنيدن دين و اخلاق به مانند ديدن کمدي هاي کلاسيک چارلي چاپلين و باستر کيتون برايم خنده آور است.
مرا ببخشاييد که زندگي ام را تنها براي خود ميخواهم.
... .


اسرار پسرونه

يه چيزي که ممکنه خيلي بي‌اهميت و حتي مسخره باشه ولي واقعيته و اغلب دخترها هم از اون بي خبرند؛
پسرها تو خواب ا‌ر‌ضـا ميشن.
درباره اين اتفاق از دو جهت مي شه حرف زد. 1. خودِ خواب 2. بيداري.
تو خواب هر چيزي که موجب تحريک بشه ميتونه باعثِ اين اتفاق بشه، مثلا سـ‌کـس ‌کردن با يه دختر تو خواب، ديدن بدن لـخـت يه دختر، يا حتي اتفاقات سوءرئالي مثله جاروبرقي که آ‌لـت تـنا‌سـلي ش بزرگ شده.
همه و همه اين موارد ميتونه باعث بشه اين اتفاق ولي اکثر مواقع همون دو مورد اوله.
اما از چه جهت بيداري؟
البته بهتر به جاي بيداري بگيم وضعيت ارزاي ميل جـنـسي يه پسر تو بيداري. يعني هر چه پسري تو زندگيش از نظر مـيل‌ جنصي تو تعادل و طبيعت باشه، به موقع و طبيعي ارزا کنه، حالا يا خوابيدن با يه دختر يا نه مثل پسرهاي بيچاره ايراني با اسـتمـنا، اين اتفاق تقريباً نمي‌افته.
حالا اگه هر چه قدر ميـل جنـسـ.. رو پس بزنيم و خاموش نگه ش داريم، اين حالت به صورت پر‌يـ‌وديک و دوره‌اي تو خواب اتفاق ميفته. البته طول اين بازه هاي زماني کاملاً نامنظم و غيرقابل پيش بينيه؛ مگر در اين حد که اگه مدتي سرت شلوغ باشه و درگير باشي و به اين مسائل توجهي نکني، به شخصه، يه ماه ي طول کشيده ولي در حالت عادي باز هم به شخصه، نهايتاً دو هفته حالا يکي دو روز بالا و پايين.
دليل علمي اين عمل رو دقيق نميدونم ولي ميدونم براي تنظيم و تعادل جسمي بايد هر از چند گاهي اين هورمون از بدن مرد خارج شه؛ حالا اگه خودت اين کار رو نکني ،خودش خارج مي شه، تو خواب.
بسه ديگه. خسته شدم.....

پ. بيينم دختري هست که از ناگفته هاي دنياي جسم و روح يک دختر، چيزي به من پسر ياد بده.

حنای تو دیگر رنگی ندارد رنگرز، برو کشک ت رو بساب.


باخبر شديم که تصميم گرفته شده، نشريات سالهاي دور و مطبوعات ده هاي گذشته، (عصر مشروطه و ...) تجيد چاپ شود.
بله، عاليه...عالي.
امروز تصميم مي گيرن مطبوعات ده هاي گذشته را دوباره چاپ کنن،
فردا تحريف و چاپش ميکنن؛
پس فردا هم به طرز نامعلومي، نوشته هاي اصل گذشته از بين ميرن؛
و دست آخر هم چيزي که از اون سالها براي آيندگان مي مونه،
بهتر بگم،
تاريخ اون سالها؛ به شکل مورد قبول اونهاييه، که اين سالها دارن تاريخ رو مينويسن و رقم ميزنن.


پ.آره، چرا اين کار رو نکنن؟
قتي ملت اونقدر خره که هيچ کس چنين چيزي رو تشخيص نميده؛
و اون يک هزارم درصدي هم که احياناً مي‌فهمن، هيچ گه‌ي نميتونن بخورن؛
چرا اين کار رو نکنن؟


انقـلابی باش و ارزشمند باش و هنرمند باش


جشنواره تئاتر فجر امسال هم تموم شد.
یه اتفاق ساده و بی اهمیت جشنواره، تو قسمت تئاتر خیابونی اتفاق افتاد.
از 16 تئاتر برگزیدهِ راه یافته به بخش رقابت برای جوایز که تو تئاتر شهر هم اجرا میشه و شد، 12 تا با محوریت موضوع ِ انقلاب اسلامی بود.
دو سالی هست که سعی زیادی برای گسترش تئاتر، همه گیر شدن و جا افتان فرهنگ تئاتر دیدن به منظور تفهیم ارزش تئاتر به مردم عادی، شده.
این به هیچ وجه بد و بیهوده به نظر نمیاد، بلکه به نظر من به شدت قابل ستایشه.
اما هدف یه مساله است و رسیدن به هدف مساله ای مهمتر.
مسلماً و یقیناً این تئوری که همه رو به سمت تئاتر جذب کنیم خیلی احمقانه ست و از سر ناآگاهی و نادرستی ِ بینش تئوری پرداز.
باید قبول کرد که یک عده خاص (که بعید میدونم عده کمی باشند) به تئاتر گرایش دارند و علاقمند به تماشای اون. این عده اگر حتی تئاتر رو نشناسند و به علم تئاتر آگاه نباشن، اما بی اغراق تئاتر رو حس میکنن. این عده یک بار، دو بار، سه بار برای دیدن یه تئاتر پول میدن؛ بار چهارم دیگه حاضر نیستن برای یه تئاتر بی محتوای ِجهت دار در وقت و زمانـِشون هزینه کنن.
بهتر نیست به جای تو بوق و کرنا کردن یک صرفاً شعاری مثل "تئاتر برای همه" در تلویزیون، رادیو و نشریات، تلاش کنیم یک تئاتر خوب داشته باشیم؛ و در این راه به شدت از تصمیمات و سیاست هایی که کوچکترینـشون توانایی ِ تولید بزرگترین موانع ِ رسیدن به تئاتر همگانی رو داره، پرهیز بشه.


پ. همیشه دلم میخواست تو بخش خیابونی تئاتر فجر یه کار به کارگردانی خودم داشته باشم. خیلی وقته دیگه چنین چیزی برام اهمیتی نداره.


در همپوشانی معانی

هنر، ماهيتي ست با مفهومي کاملاً تعريف شده.
مفهومي کاملاً مستقل از مفاهيم ديگر بشري چون علم، دين، اخلاق، ... و علل خصوص سيـاست.
تعريف نه فقط هنر بلکه تعريف هر يک از اين مفاهيم از چهارچوب مفهوم ديگر و قرار دادن هر کدام از آنان در زير مجموعه ديگري مطمئناً و بدون شک، تار کردن مفهوم اول تا سر حد محو کامل و نابودي آن است.
ما براي هنر از دريچه نگاه سيا‌ست، خط مشي تعين کرديم و نتيجه اين شده که بزرگترين‌هاي تئاتر صراحتاً اعلام مي‌کنند، تئاتر خصوصي آرزويي‌ست حالا به حالا ها محال.
ما دين را در سيا‌ست مخطوط کرديم و آنقدر تکان داديم وُ هم زديم تا حل شد، و مرز مشخصي بين اين دو نماند؛
نتيجه اش شد ايران امروز.
آيا وقت آن نرسيده که کمي درست نگاه کنيم، معاني را در هم ادغام نکيم، هر چيز را سر جاي خودش به کار ببريم و از زندگي که مي‌تواند نماد زيبايي باشد، سمبل کثافت نسازيم.


لحظات تمام ناشدنی زودگذر

دختر و شايد هم پسر، کسي که دوسش داري؛
نه لزوماً و حتماً از نوع حقيقي و خالص عشق.
دوسش داري. همين.
کسي که تو دلت، يه فرقي، با بقيه داره؛
کسي که براي يه خلوتِ يه ساعته با اون مي‌ميري؛
همونيکه وقتي بهش فکر ميکني، تو ذهنت تجسم مي‌کني؛
يه چيزي ته دلت وول ميخوره،.. ميخندي،.. يه جوريت ميشه..
چنين کسي تو زندگيت هست؟
همين الان کنارت نشسته. کنار شونه‌هاي تو.
راحت برمي‌گردي و بهش مي‌گي؛
-ميتونم ببوسمت؟
اونم خيلي راحت برميگرده ميگه،
+آره.
بهش نزديک ميشي. صورتت چند سانتي‌متر با صورتش فاصله داره. گرماي بدنش حس ميشه. لباتو آروم مي چسبوني به لباش. چند ثانيه‌اي تو همين وضعيت، بعد خيلي نرم لباتو رو لباش اينطرف و اونطرف مي‌کني تا لباش رو بهتر حس کني. حالا ديگه يه چيزي درونت کل وجودش رو ميخواد.
سرت رو کج ميکني و دهنت با دهنش تو يه زاويه نزديک به 90 درجه قرار مي گيره، سعي ميکني تمام لب و دهنش رو ببلعي، شايد هم مزه کني. چند بار سعي مي‌کني. بعد دستت رو دور سرش حلقه ميکني و با دست ديگه بغلش مي کني و ملايم فشارش مي‌دي به خودت تا تنش، حس لامسه بدنت رو داغون کنه.
هي دست بکشي لابه‌لاي موهاش و صورتت رو بمالوني به صورتش ....نفس سردش بخوره به پوست گونه هات...پلک‌هاي از شدت خماري بسته شده‌ش رو بيني و صداي آهِ ناله مانندي که از سر سرخوشي در مياره رو بشنوي و بفهمي که محبوبت، داره از زندگي لذت ميبره.
لعنتي...

پ. به راستي چه چيزي از چنين چيزي لذت بخش‌تره؟


عرب سوسمار خور دیروز، ایران گوشت برادر خور امروز

مساله دشمني با عراق و عرب به خاطر مساله جنگ تحـميلي به نظرم من خيلي جالبه... و قابل تامل.
ما خيلي راحت ميگيم که لعنت به همه عرب ها، اينها بودن که هشت سال جوون هاي ما رو کشتن.
شايد...
اما بيشتر از اينکه عرب ها تو کشتن جوون هاي ما نقش داشته باشن، اونهايي مقصرن که استفاده از نيروهاي ارتشي تربيت شده براي جنگ و دفاع از وطن رو کنار گذاشتن، فرمانده هاي بزرگ جنگي اون زمان رو يا کشتن يا فراري دادن و با خوندن -کربلا منتظر ماست بيا تا برويم- و يه دوره يکي دو ماه تعليمات نظامي به مردم عادي، يعني همون جوون هاي ممکلت
- جوون هايي که هنوز جوگير انقـ‌لاب بودن؛ و معتقد به اينکه با انـقلاب‌ اسـ‌لـامي آزادي بدست آورديم و حالا بايد همه چي رو واسه حفظ اين آزادي بديم. سواي اين قضيه ي حفظ و حراست انـقلـاب و آزادي! ، با تجاوز عر‌اقي ها رگ غيرتشون هم زده بود بالا و مخ‌شون که از خيلي وقت پيش بدون استفاده بود، ديگه کمپلت تعطيل شد؛
اسکل که بودن،حالا کـ‌ سـ خل هم شده بودن - رو فرستادن جنگ.
چي شد؟ کـ‌ير شدن.
تا بيست سال بعد هم با سوءاستفاده از کلماتي مثل شـ ‌هـ يـد و دفاع ‌مـقـد‌س و ... تا مي‌تونستن جاي خودشونو سفت کردن و خوردن.
حتي به جنازه همين جوون ها هم رحم نکردن.
شايد به سن خيلي‌ها قد نده ولي من و همدوره‌اي هاي نسل سوخته‌ايم هنوز يادمون نرفته که چند سال پيش، اون اواخر دوره ر‌فسنـجا‌ني و خصوصا اوايل دوره خا‌تـمـي که گرون شدن همه چي به خاطر بالا رفتن قيمت بنزين باب شده بود، براي اينکه ذهن مردم رو منحرف کنن، هر سال عيد پيکر چند صد تا شـهـ‌يد گمنام نميدونم از کجا پيدا و با تريلر دور کشور گردش داده مي‌شد.
ملت هم کلي واسه رد شدن اين کاروان مقـد‌س از شهرشون لحظه شماري مي‌کرد.
نه،... عرب و عر‌ا‌قـي ها تقصير زيادي ندارن؛
اگه کسي تقصير کار باشه، اون خودم ماييم.
مسولان‌مون هستن که از ما استفاده کردن،
پدر مادر هامون هستن که خواستن نقش خر رو بازي کنن،
من و تو اي هستيم که تا ته مون فرو کردن، پاره شده، خون پاشيده بيرون، مُرديم؛ ولي جنازه‌مون هنوز داره رو سجاده دلقک بازي در مياره.