بستنی ایش خوشمزه تره...

این اواخر، آبم، یه جوری شده.
وقتی بعد خود اورضـایی، میخورمش؛
کاملاً گرمه و مزه شیرینی هم پیدا کرده.
؟؟!!

پ. در کل، طعم‌اش، دلچسب تر شده.

در سفره ما رونق اگر نیست، صفا هست

روزي در اين روزهاي بي پولي گرسنه شديم بس بسيار. سرکي به آشپرخانه زديم و دزدکي نگاهي به يخچال انداختيم که کاش نمي انداختيم؛ هر از چه خوردني بناميدش، خالي بود؛ جز مقدار ناچيزي شير و مقدار نامتنابهي هوا.
افسرده و ملول با خود انديشيديم که چه کنيم. گفتيم خيالي نيست اي داداش؛ به رسم کودکي شير گرم کرده و به جانِ جان نوش ميکنيم.
شير بر پيمانه برفت و به اجاق نشست و اجاق گاز اندر شعله در آمد.
در حِـيني که شير به گرم شدن مي‌رفت چيزي درون ما به جوش و خروش افتاد که چه کنيم که چيزي خلق کنيم شاهانه از اين پست مايه(مايع).
آري، يانگوم وجودمان بيدار گشته بود.
به جانب فريزر گشتيم و آ ها از اين مدد خداوندي که نان در آن موجود بود.
نان لواش را تريت کرده و شير شکر خورده ي شيرين شده و توامان در يه کاسه نسبتاً بزرگ و قاشق از کاسه به دهان.
خورديم و حض برديم، اما،....
اما يانگوم وجودمان ارضـا نشد. بي پدر، جـنده تر از اين حرف‌ها بود.
چند صباحي گذشت و روزي آمد ديگر.
باز همان آش و همان کاسه، که کو آش؟کو کاسه؟ ما که داريم مي‌ميريم از گرسنگي باز دوباره؛ با اين تفاوت که اِي‌... چاله يخ ِخانه کم پرمايه نبود در اين دگرباره.
شير و شعله و شکر؛ نان لواش ِتريت، دقيق به قدر يک بندِ انگشتِ اشاره دست راست.
همين حين بود که يانگوم باز آمد و دامن به پایین کشید و شورت و کرست برچید که آن کـير کلفت لعنتي ات را بياور ما را بکن که اگر اين بار ما را ارضـا نکني ديگر نه من، نه تو.
واي به روزي که کردن از طريق خلاقيت باشد، واي... .
به مزه و طعم و لذت و الخ چشم باريک کردي و دور وُ بر نگاه کرديم و دوباره يخچال باز نموديم. موز ديدم و عسل. به ادغام طعم و مزه اين دو با شير.
همين است.
شير که شيرين بود، موز را رنده کرديم با دانه‌هاي درشت رنده و با قاشکي منسوب به چايخوري عسل اضافه نموديم و نان لواش تريت در آن سرازير.
وا حسرتا که چقدر لذيذ بود اين اغذيه من در آوردي.
تکه ناني که شير مال شده، با تکه‌هاي له شده ي موز، همه با اندکي طعم عسل. انصافاً که غذايي بود نسبتاً فقيرانه ولي به لذت شاهانه.

پ.فقط يادم در نوبت بعد باشد که موز زياد نباشد و هر چه قدر بيشتر باشد از شکر کم شود که از شيريني بسيار دل زننده باشد و اگر عسل که به اختيار و به ذائقه است، هم بود هنوز که هنوزه شکر کمتر باشد.


از درد های این روح خسته

در اصلی خانه را پشت سرم می‌بندم، صدای بلندی می‌پیچدتوی کوچه.
قدم هایم آهسته است به قدری که متوجه آرامش عمیق درونم می‌شوم. کوچه هم از سروصدا پر است و هم از سکوت.
سرم پایین است و نگاهم به زمین. آسفالت کنده شده ی زمین مرا به یاد چند روز پیش می‌اندازد. روزی که درست در همین جا مردی بر فرزندش درشتی می‌کرد تا یک پادشاه مقتدر در خانواده‌اش باشد و همسرش نیز به گمانم آگاه به این موضوع سیلی از ناسزا و بدگویی به سمتش روانه می‌کرد.
از یادآوری این خاطره شروع می‌‌شود. جلوتر میروم. دو زن نسبتاً کهنسا با هم حرف می‌زنند. باهم پشت سر دیگران حرف می‌زنند. به راهم ادامه می‌دهم. پرایدی با سرعت از مقابلم عبور می‌کند و بوی عطر مردانه‌ای که با بوی سیگار آمیزشی نفرت انگیز داشته، به مشامم میرسد. چقدر زننده است! همه اینها تحت تاثیر قرارم میدهد.
احسای نازیبایی ِعظیمی هجوم می‌آورد به روی روحم.
می‌اندیشم که چقدر محیط اطرافم پر است از نازیبایی و زشتی؛ نکند من خودم نباشم، باشم جزئی از محیط پیرامونم، یکی از اجزای سازنده پیکره همین محیط نازیبا.
بالاخره ذهنم این سوال قدیمی همیشگی را برای بار هزار و هزار و ... ام می‌پرسد.
آیا من زیبا هستم؟
زیبایی من تا چه حد است؟
به جاده می‌رسم. درازای جاده را می‌گیرم و قدم میزنم و به این سوال‌ها فکر میکنم.
به چیستی زیبایی، به خودم، به زندگی‌ام، به تابعی که بین من و زندگی و زیبایی برقرار است، به چگونگی بالابردن بهره یک تابع، ... .
زمان زیادی می‌گذرد.پاهایم خسته می‌شود. به پشت سرم نگاه میکنم. مسیر زیادی را پیموده‌ام. برمی‌گردم و باز غرق فکر میشوم.
این وضعیت آزارم میدهد. شیرین هم هست؛ ولی باز هم آزارم میدهد.
در راه برگشت، چند دختر کوچک با موهای دم اسبی و خرگوشی، چانه‌های ریز، شکرخنده‌هایی از انتهای دل و لبخندهای بی‌منتی که این روزها در میان هیچ یک از همجنسان مسن تر جوانشان دیگر دیده نمیشود؛ بدن های ترکه ای، بازوهای نازک که سبکی وزنشان را داد میزنند و به آغوش کشیدنشان را هر چه بیشتر خواستی؛ مشغول باز هستند.
نگاهشان میکنم. میخندند. میخندم.
چند ثانیه‌ای هم چیز را فراموش میکنم.
به خانه می‌رسم و افکار می‌روند.
می‌روند تا شاید زمانی دیگر باز بیایند و من از آمدنشان باز در برزخی از لذت و درد فرو روم.