در گذر از اين دنيا...

با اينکه همه شان را پرت کرده اي در زباله داني مغزت تا گرد جادويي زمان روزي براي هميشه پاک شان کند، اما گهگاه به واسه ي حادثه اي بعضي ها را به ياد مي آوري.
مثلاً؛
آن روزي که در خيابان، در يک پياده رو ي سايه گرفته ي رويايي قدم ميزدي و ته زبانت مملو از طعم خوشايند حس يک روز زيباي خدا بود که نگاهت مي افتد به چشمان زني ميانسال که به انگشت هاي لاک زده ات خيره شده و بعد سرش را بالا آورده وُ چشم دوخته در ديدگانت و با نگاهي منزجر به تو مي نگرد.
طوري نگاه ميکند که انگار يه تکه لجني، يک خوکِ نجسي، برکه اي از کثافت . توضيح نگاهش با تعيين کلمات غير ممکن است، غير ممکن. تنها ميتواني با قياس به تجربه آنرا توضيح دهي.
آن گاه که کسي، سگي را مي بيند که محتويات شکمش را بالا آوره و بعد از استفراغ آن روي زمين، دوباره مشغول خوردن آن شده. هنگام تماشاي اين صحنه، در چهره ي چنين آدمي، لب ها کج ميشوند، بيني جمع ميشود و يک نوع نگاه مي‌بيني که احمق ترين انسان روي زمين هم ميتواند بفهمد، اين شخص اکنون سرشار از کراهت وُ بيزاري وُ انزجار است...
با اينکه به نظر ديگران اهميتي نمي‌دهي و براي عقيده شان هر چه که باشد احترام قائلي، چنين نگاهي مي ريند به تمام آن روز زيبايت.
يا
يکي از آن روزهايي کذايي که نتوانستي وقايع را کنترل کني، آن روزي که با خواهر! بزرگتر بحث ات شد وُ بلوا به پا شد، همه افتادند به جانت و در اين هجوم همه جانبه اعضاي خانواده! تو يه لحظه حس کردي که چقدر تنهايي و بي اختيار چند قطره اي اشک از چشمانت سرازير شد و ريمل چشمانِ وا رفته ات را، کاملاً پخش کرد زير چشمانت. مختصر درگيري با برادرت! نيز، رژ لبت را پخش کرد روي صورتت و اينها باعث شدت توهين ها وُ حمله ها شد و وقتي از دستشان فرار کردي به اتاق ات، از پشت در، صداي مادرت! را شنيدي که فرياد زد: "آره..گم شو برو تو جنده خونت".
در برابر همه اين ديده ها و شنيده ها و گفته ها،...
وقتي مي شنوي شخصي در جايي از اين خاک لعنتي، حتي نميداني کيست، براي خودش گفته که مگر چه ايرادي دارد يک مرد آرايش کند؟ چه کراهتي در اينکه يک مرد صورتش را، تزيين کند وجود دارد؟ مگر زيبايي بد است؟
خوشحال ميشوي و دلگرم از اينکه شايد هنوز هم بتوان به اين دنيا، اين ممکلت و آدم هايش اميدوار بود.


لعنت بر اين فاطمه و حسين و علي و ...

v o a تصوير زن سالخورده اي را جلوي زندان اويـن نشان ميدهد - به گمانم فرزندش زنداني زندان است - که رو در رويش افسري ايستاده و جملاتي به او مي گويد که گنگ است و به گوش نمي آيد جز جمله آخر که مي گويد:
"... و الّا داد ميزنم، يا زيييييييينب "
در حالي که زينبش را بد جوري درکلام مي کِشد؛
و من اين صحنه را بارها و بارها ديده ام و هر بار به حماقتش خنديده ام.
هر بار هم با بي رحمي تمام احمق خطابش کرده ام.
زن احمق، عمري با همين زينت، فاطمه، علي، حسين، محمد، ... فريبت داده اند؛ حق و حقوق انساني ت را زير پا گذاشته اند؛ سهم ت از بيکران سرمايه هاي نفت و گاز و کوفت و ذهرمار کشور را دزديده اند و گفتد پولش را براي پسر زيبت و فاطمه پس انداز کرده ايم؛ انديشه ت را نابود کرده اند طوري که حريصانه پوشيدن يک کف سياه را حتي در روزهاي بينهايت گرم تابستاني ميخواهي؛ .... حالا هم فرزندت را مي کُشند يا زنداني مي کنند و تو هنوز با اسامي سرگرمي.

حقيقتاً تو و مانند تو ترحم انگيزيد؛ و من حتي برايتان دل هم نمي سوازنم.


فردا شايد دوباره زنده به گور کردن

بچه اي که هميشه مياد تو اتاقم. بازي کردن با من رو دوست داره. اين بار هم به محض رسيدن اومده بود پيشم. داشتم با کامپيوتر کار مي کردم. رفت پشت صندلي ايم و گفت نگاه نکن.
-چرا؟
+ميخوام لباس عوض کنم.
بعد رفت تو جمع و چند دقيقه بعد برگشت. گفت ميخواد با کامپيوتر بازي کنه. دادم دستش و خودمم نشستم کنارش رو زمين، تکيه دادم به ديوار که ديدم.
زير تي شرتِ زرد ِ رنگ روشنش يه لباس سفيد رو بالاتنه اش داشت.
دقيقتر نگاه کردم.
آره...کـ‌رست پوشيده بود.
بچه اي که فقط ده سالش بود، واسه پوشوندن سينه هايي که از سينه هاي من پسر تو ده سالگي، کوچيک تر بود، کـ‌رست پوشيده بود.
اولش تعجب کردم، ولي زياد طول نکشيد که به ياد آوردم تو ايرانم.
مامانش يه آدم ديني سنتي که نه تو ظاهر و طريقه زندگي بلکه تو عقايد و طرز فکر بينهايت خشک و يه بعديه.
يه بچه ده ساله و کـرست!
براي چي؟
حفظ کردن اسلام؟ عمل کردن به کلام خدا؟ براي رضايت خدا؟ بدست آوردن بهشت؟ جلوگيري از انتشار فساد در جامعه؟ ارزش آفريني! براي زن؟ ...
براي اينکه اين بچه هم يه بعدي نشه و شايد سر سوزني به تعادل برسه؛ تمام مدت به تن و بدنش دست کشيدم، سينه هاش، بين پاهاش، بوسيدمش، بغلش کردم، نشوندمش رو پاهام و باهم عکس هاي سـ‌کـ‌سي تو کامپيوتر رو ديدم؛
و غير مستقيم براش توضيح دادم خيلي از چيزهايي که تو اين ممکلت هست، مثلاً حرف هاي بابا مامان، ميتونه اشتباه باشه.
البته اون روز يه کم حـشري بودم و اين رو کاري که باهاش کردم تاثير داشت.

پ. فقط ميتون بگم، متاسفم. براي چي و براي کي؟ نميدونم. واقعاً نميدونم.