دختر و شايد هم پسر، کسي که دوسش داري؛
نه لزوماً و حتماً از نوع حقيقي و خالص عشق.
دوسش داري. همين.
کسي که تو دلت، يه فرقي، با بقيه داره؛
کسي که براي يه خلوتِ يه ساعته با اون ميميري؛
همونيکه وقتي بهش فکر ميکني، تو ذهنت تجسم ميکني؛
يه چيزي ته دلت وول ميخوره،.. ميخندي،.. يه جوريت ميشه..
چنين کسي تو زندگيت هست؟
همين الان کنارت نشسته. کنار شونههاي تو.
راحت برميگردي و بهش ميگي؛
-ميتونم ببوسمت؟
اونم خيلي راحت برميگرده ميگه،
+آره.
بهش نزديک ميشي. صورتت چند سانتيمتر با صورتش فاصله داره.
گرماي بدنش حس ميشه. لباتو آروم مي چسبوني به لباش. چند ثانيهاي تو
همين وضعيت، بعد خيلي نرم لباتو رو لباش اينطرف و اونطرف ميکني تا لباش
رو بهتر حس کني. حالا ديگه يه چيزي درونت کل وجودش رو ميخواد.
سرت رو کج ميکني و دهنت با دهنش تو يه زاويه نزديک به 90 درجه قرار
مي گيره، سعي ميکني تمام لب و دهنش رو ببلعي، شايد هم مزه کني. چند بار سعي ميکني. بعد دستت رو دور سرش حلقه ميکني و با دست ديگه بغلش مي کني و ملايم فشارش ميدي به خودت تا تنش، حس لامسه بدنت رو داغون کنه.
هي دست بکشي لابهلاي موهاش و صورتت رو بمالوني به صورتش
....نفس سردش بخوره به پوست گونه هات...پلکهاي از شدت خماري بسته
شدهش رو بيني و صداي آهِ ناله مانندي که از سر سرخوشي در مياره رو
بشنوي و بفهمي که محبوبت، داره از زندگي لذت ميبره.
لعنتي...
پ. به راستي چه چيزي از چنين چيزي لذت بخشتره؟
۲ نظر:
هیچی!
واقعن هیچی...
ارسال یک نظر