از درد های این روح خسته

در اصلی خانه را پشت سرم می‌بندم، صدای بلندی می‌پیچدتوی کوچه.
قدم هایم آهسته است به قدری که متوجه آرامش عمیق درونم می‌شوم. کوچه هم از سروصدا پر است و هم از سکوت.
سرم پایین است و نگاهم به زمین. آسفالت کنده شده ی زمین مرا به یاد چند روز پیش می‌اندازد. روزی که درست در همین جا مردی بر فرزندش درشتی می‌کرد تا یک پادشاه مقتدر در خانواده‌اش باشد و همسرش نیز به گمانم آگاه به این موضوع سیلی از ناسزا و بدگویی به سمتش روانه می‌کرد.
از یادآوری این خاطره شروع می‌‌شود. جلوتر میروم. دو زن نسبتاً کهنسا با هم حرف می‌زنند. باهم پشت سر دیگران حرف می‌زنند. به راهم ادامه می‌دهم. پرایدی با سرعت از مقابلم عبور می‌کند و بوی عطر مردانه‌ای که با بوی سیگار آمیزشی نفرت انگیز داشته، به مشامم میرسد. چقدر زننده است! همه اینها تحت تاثیر قرارم میدهد.
احسای نازیبایی ِعظیمی هجوم می‌آورد به روی روحم.
می‌اندیشم که چقدر محیط اطرافم پر است از نازیبایی و زشتی؛ نکند من خودم نباشم، باشم جزئی از محیط پیرامونم، یکی از اجزای سازنده پیکره همین محیط نازیبا.
بالاخره ذهنم این سوال قدیمی همیشگی را برای بار هزار و هزار و ... ام می‌پرسد.
آیا من زیبا هستم؟
زیبایی من تا چه حد است؟
به جاده می‌رسم. درازای جاده را می‌گیرم و قدم میزنم و به این سوال‌ها فکر میکنم.
به چیستی زیبایی، به خودم، به زندگی‌ام، به تابعی که بین من و زندگی و زیبایی برقرار است، به چگونگی بالابردن بهره یک تابع، ... .
زمان زیادی می‌گذرد.پاهایم خسته می‌شود. به پشت سرم نگاه میکنم. مسیر زیادی را پیموده‌ام. برمی‌گردم و باز غرق فکر میشوم.
این وضعیت آزارم میدهد. شیرین هم هست؛ ولی باز هم آزارم میدهد.
در راه برگشت، چند دختر کوچک با موهای دم اسبی و خرگوشی، چانه‌های ریز، شکرخنده‌هایی از انتهای دل و لبخندهای بی‌منتی که این روزها در میان هیچ یک از همجنسان مسن تر جوانشان دیگر دیده نمیشود؛ بدن های ترکه ای، بازوهای نازک که سبکی وزنشان را داد میزنند و به آغوش کشیدنشان را هر چه بیشتر خواستی؛ مشغول باز هستند.
نگاهشان میکنم. میخندند. میخندم.
چند ثانیه‌ای هم چیز را فراموش میکنم.
به خانه می‌رسم و افکار می‌روند.
می‌روند تا شاید زمانی دیگر باز بیایند و من از آمدنشان باز در برزخی از لذت و درد فرو روم.


هیچ نظری موجود نیست: