شروع از پايان

"خسته ام.
دلم به سنگيني فشار کمر شکني ست که بر دوش هاي کوچکم حس ميکنم.
روزهاي سخت در پيش است و من اين را خوب ميدانم،
آنرا در افق مي بيينم،
و مزه تلخ اش آشناست؛
آنقدر، که قورت دادن نياز ندارد.
با اين حال ميخندم،
وانمود ميکنم که فردا از نان وُ روستا وُ آينه، انباشته است.
اما در بي کبريت ترين نقطه ي اين ظاهر ايستاده،
آنجا که شمع ها همه خيس اند،
من از ابهام فردا ترسيده ام.
اي باد!
غوغاي غريو قدار پاييز
ساحل بادبادک هاي آزاد کجاست؟
اندوه من!
يک مرد چقدر توان دارد مگر؟
آه... قلب من! فراموش کن،
من به جنگيدن محکومم."


هیچ نظری موجود نیست: