دختری به نام یاسی


او نامی ست که باید نام برده شود.
دوست داشتنی بود.
ابریشمی، یک کفش زنانه قرمز پاشنه بلند، همیشه کودکانه.
شکلاتی، مهربان، مهربان!
با قلبی زخم خوره و روح مرده ای در پشت دیوار خنده های دروغین اش. و حضورش؛ حضورش، خورشیدی تاریکی بود که گرچه روشنایی نداشت اما گرم بود. گرچه بعد ها این گرمایش را هم از دست داد. با یک دنیا بهانه؛ بهانه هایش همیشه آزار دهنده بود.
دعوت نشده بود که آمد، ماند، گفت، خواند. آنقدر، تا لبخندم را گرفت. روزها وُ هفته ها وُ ماه ها که گذشت، در هم تنیده شده بودیم. گرچه حاشیه هایمان همیشه از هم جدا بود. نزدیک بودیم. خیلی. من و او، خدایان اساطیری، میترا و اناهیتا، توامان و تنها در یک رابطه. رابطه ای که مغز من در یک لحظه پاره و تمام اش کرد.
یاسی عزیزم!
می دانی خودم را خوب می دانم.
من پر از پیچ و خم هایی ام که برای خودم هم پیچیده است و در هم پیچش پُر پیچش من، تو یک منحنی موزون زیبایی.


پ. آخرین باری که صدایش را از امتداد سیم های مسی شنیدم، روح اش جوانه زده بود.
و این چیزی بود که خود کله پوکش! هیچ گاه نخواست بفهمد: "شادی برای زندگی او، خلق شده".