نمی خواهم یک احمق باشم

پدر من يه آدم احمقه؛ و اين يه واقعيته.
اگر احمق نبود، براي چند لحظه هم که شده به سرنوشت پدر خودش فکر مي کرد و سال هاي آخر عمر پدرش رو به ياد مي آورد.
پيرمردِ بيچاره، شده بود يه دندون کرم خورده. پيرمرد زمين گير شده بود. خيلي وقت بود ديگه اون مرد چهارشونه يِ به حق خوش تيپ ِ تو اون قاب عکس قديمي ِ اتاق پذيرايي، نبود. خيلي وقت بود پيرمرد فقط يه پيرمرد بود. پيرمرد چيزي مي‌خواست، يه ليوان آب، يه تسبي؛ به دستش مي رسيد ولي هيچ وقت اکراه صورت بچه هاش رو نديد، هيچ وقت زمزه ي "زودتر نمي‌ميره راحت شيم" بچه هاش رو نشنيد، هيچ وقت انزجار ِتو دل بچه هاش رو حس نکرد... ولي من مي ديدم و مي شنيدم. کوچيک بودم ولي مي فهميدم، زمان زيادي گذشته ولي خوب خاطرم هست.
پدرم يه آدمه احمقه؛ اگر نبود از سرنوشت پدرش درس مي گرفت و مي‌فهميد نبايد طوري عمل کنه که فرزندانش از روي احساسات زود گذري مثل عصبانيت نبودش رو به بودش ترجيح بدن. خانواده ش، آرامش رو نه در کنار و با دست هاي گرمش بلکه در فراغ و نتيجتاً دوري از داد و فريادهاي اون، ببينن. مي فهميد که با رفتارش، زن و بچه هاش رو به ستوه آورده؛ ...
خواهر بزرگترم امروز از خونه رفت، بار و بنه ش رو جمع و جور کرد و رفت، رفت و با يکي از دوستاش هم خونه شد. با اينکه خواهرم هميشه احساسي تصميم مي‌گيره و عمل مي کنه و اين تصميمش هم رو اين قاعده ست ولي به نظرم يکي از معدود دفعاتي بود که درست عمل کرده.
(البته مطمئنم که برمي گرده. با تمام استعداد ها و توانايي هاش، که کم هم نيستن، عرضه نداره؛ اين توانايي رو نداره به تنهايي گليم خودش رو از آب بکشه بيرون.
با اينکه هيچ احساسي بهش ندارم ولي براش آرزوي موفقيت مي کنم.)
اما مساله اينجا خواهرم نيست؛ مهم تصميم خواهرمه که پدرم بايد چيزهايي رو از چنين واکنشي استنباط کنه.
که نکرده.
پدرم خيلي احمقه.
روزي رو مي بينم که اطرافياني رو مي‌طلبه ولي کسي اطرافش نيست. همه رفتن و تنها آدم کنارش، همسرشه؛ ولي از اونجايي که بي نهايت سبک مغزه نمي‌تونه تشخيص بده بايد خودش رو عوض کنه؛ و چون قدرت تشخيصش رو نداره، هيچ وقت اين کار رو نمي کنه و چون عوض نشده، اون روز هم مثل هميشه داره به تنها کسي که کنارش مونده، يعني زنش، غر ميزنه.

پ. ديدن چنين وضعي واقعاً ناراحت کننده ست. روحم به درد مياد وقتي خانواده ام رو مي بينم.
دلم براي مادرم مي سوزه؛
دلم براي پدرم مي سوزه.
اما کاري نميتونم بکنم؛
و نبايد بکنم؛
حني نبايد ذره‌اي تلاش کنم؛
اين شرايط عوض نمي شه، آدمها رو نمي شه عوض کرد؛
کوچکترين حرکتي از طرف من براي تغير در اين شرايط فقط يه نتيجه داره؛ ضربه خوردنِ خودم.

پ. هي پسر هرزه، تو که حواست هست؟ از سرنوشت ديگران درس مي‌گيري، مگه نه؟


جوابی داری یا تو هم حتی بهش فکر نکردی؟

اگه خواهر يا برادرت به تو پيشنهاد سـ‌‌کـ‌‌س بده،
حاضري باهاش سـ‌‌کـ‌‌س کني؟

پ.چرا؟ به چه دليلي؟